• وبلاگ : آرامش ابدي
  • يادداشت : غريب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دنيا همينه واي چقدر غم بابا بي خيال .

    سلام بر شما دوسته گرامي نسرينم هستم اميداورم چشمات اينقدر غم نداشته باشه و لبت هميشه خندان .

    تو نسيتي که ببيني


    تو نيستي که ببيني
    چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
    چگونه عکس تو در برق شيشه ها پيداست
    چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
    هنوز پنجره باز است
    تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
    درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
    به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
    به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
    تمام گنجشکان
    که درنبودن تو
    مرا به باد ملامت گرفته اند
    ترا به نام صدا مي کنند
    هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
    کنار باغچه
    زير درخت ها لب حوض
    درون آينه ي پاک آب مي نگرند
    تو نيستي که ببيني چگونه پيچيده است
    طنين شعر نگاه تو درترانه من
    تو نيستي که ببيني چگونه مي گردد
    نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
    چه نيمه شب ها کز پاره هاي ابر سپيد
    به روي لوح سپهر
    ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
    چه نيمه شب ها وقتي که ابر بازيگر
    هزار چهره به هر لحظه مي کند تصوير
    به چشم همزدني
    ميان آن همه صورت ترا شناخته ام
    به خواب مي ماند
    تنها به خواب مي ماند
    چراغ ، آينه، ديوار بي تو غمگينند
    تو نيستي که ببيني
    چگونه با ديوار
    به مهرباني يک دوست از تو مي گويم
    تو نيستي که ببيني چگونه از ديوار
    جواب مي شنوم
    تو نيستي که ببيني چگونه دور از تو
    به روي هرچه در اين خانه ست
    غبار سربي اندوه بال گسترده است
    تو نيستي که ببيني دل رميده من
    بجز تو ياد همه چيز را رها کرده است
    غروب هاي غريب
    در اين رواق نياز
    پرنده ساکت و غمگين
    ستاره بيمار است
    دو چشم خسته من
    در اين اميد عبث
    دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است
    تو نيستي که ببيني!